دوره ای که به جرات میتونه ورق زندگیتو عوض کنه!

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» کمی بیشتر فکر کن؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد.

کمی بیشتر فکر کن؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد.

موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست؟ مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود. موش با خود گفت: کاش یک غذای حسابی باشد.

اما همین که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد. او به هر کسی که می رسید، می گفت توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است.....!

مرغ با شنیدن این خبر بالهایش را تکان داد و گفت: آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من نداردا میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت: آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد،،،


مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود. موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تکان داد و گفت : من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد! او این را گفت وزیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.


سرانجام موش تا امید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد، جه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی، در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند. او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده، موش نبود، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود. همین که زن به تله موش نزدیک شد، مارپایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.


صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در آن حال دید، او را فورا به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه گفت:

برای تقویت بیمار و قطع شدن شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست! مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فورا به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند.


مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور

شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند.


حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حيواتان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!!


اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، کمی بیشتر فکر کن؛ شاید خیلی هم بی ربط نباشد.

فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  فروش تجهیزات ویپ   |   مشاور ایرانی در لندن   |   گردشگری ارم بلاگ   |   تهران وکیل  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


تبدیل عکس های معمولی به عکس های آتلیه ای تبدیل عکس های معمولی به عکس های آتلیه ای مشاهده