زن و شوهری با دو فرزند خود در کلبه ی کوچکی زندگی می کردند. والدین شوهر، خانه ی خود را از دست دادند و او ناگریز شد آنان را پیش خودش بیاورد. تحمل سرفه های ممتد و ازدحام جمعیت در کلبه ی کوچک، واقعا نشدنی بود. زن از شدت درماندگی، تصمیم گرفت برای مشورت پیش دانای دهکده برود؛ چون می دانست که بسیاری از مشکلات مردم را تا آن موقع به خوبی و خوشی حل کرده است.
دانای دهکده پس از گوش دادن به حرف های زن، پرسید: «آیا گاو دارید؟»
زن پاسخ داد: «بله، داریم.» دانای دهکده گفت: «پس گاوتان را هم به داخل منزل ببرید و پس از یک هفته پیش من بیایید.» زن هفته ی بعد دوباره پیش دانای دهکده رفت و گفت :
نمی توان این اوضاع را تحمل کرد.» دانای دهکده پرسید: «آیا در خانه مرغ و جوجه دارید؟» زن پاسخ داد: «بله، داریم. برای چه؟»
دانای دهکده گفت: «آن را هم به داخل منزلتان ببرید و پس از یک هفته پیش من بیایید.» زن گفت: «ببخشید مثل اینکه قاطی کرده اید و از منزل دانای دهکده بیرون آمد؛ اما چون حرف های بسیاری درباره ی دانایی پیرمرد شنیده بود، طبق گفته ی او عمل کرد.
یک هفته بعد دوباره پیش او رفت و گفت: «دیگر از زندگی ذله شده ام. از در و دیوار خانه مان پر مرغ و خروس و پشکل گاو و شلوغی می بارد.>>
دانای دهکده گفت: «باشد، نگران نباش. مرغ و خروس ها را سر جای قبلی شان بفرست.» هفته ی بعد، زن اظهار داشت که اوضاع تاحدودی بهتر شده است؛ اما هنوز هم قاراشمیش است. دانای دهکده گفت: «باشد، حالا گاو را بیرون کن. این مشکل شما را حل خواهد کرد>>
نتیجه
من شایستگی دارم که منابعی مالی داشته باشم تا از خودم و کسانی که دوستشان دارم، حمایت کنم.
پیشرفتم وابسته به شغل و کارم نیست، بلکه به این باور عمیق وابسته است که منابع نامحدود جهان مال من است..
آنکه می خواهد مرد بزرگی بشود باید بتواند از کلیه ی فرصت ها استفاده کند.
هنر، بازی کردن با احساسات دیگران است.